کدخبر: ۲٤۷۳٤
۲۱ خرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:٤۸
چاپ

سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان - 2

ماجرای آموزش آداب همسرداری در سپاه/ مورد عجیب خرید حلقه توسط شهید دقایقی

ماجرای آموزش آداب همسرداری در سپاه/ مورد عجیب خرید حلقه توسط شهید دقایقی

بیرجند رسا- آقای مظاهری در قم برای فرمانده‌های سپاه در مورد آداب همسرداری سخنرانی می‌کرد. یک بار دیدم شهید دقایقی آمده خانه دارد می‌خندد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بیرجند رسا به نقل ازدانشجو ، شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه‌ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارش‌های «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان می‌شویم.

 

 

در دومین شماره از این سلسله گزارش‌ها به بازخوانی برگ‌هایی از زندگی خانوادگی شهید اسماعیل دقایقی فرمانده«تیپ 9بدر» و از شهدای عملیات کربلای5 از زبان همسر وی می‌پردازیم. شهید دقایقی متولد 8 تیرماه سال 1333 بود و در 28 دی 1365 در شلمچه به شهادت رسید. او در 13 خرداد ماه سال 1358 زندگی مشترک خود با خانم معصومه همراهی را آغاز کرده بود.

 

مورد عجیب خرید حلقه توسط داماد

...... انقلاب پیروز شده بود و ما خیلی خوشحال بودیم. خودمان را در پیروزیش سهیم می دانستیم. با پیروزی انقلاب قرار بود تکلیف خیلی چیزها روشن بشود، که شد. یکیش ازدواج ما بود. سال 58 که سرمان کمی خلوت‌تر شد تصمیم به عقد رسمی گرفتیم.... سادگی و آسان‌گیری اسماعیل از همان روز اول معلوم شد. از یکی پول قرض کرده بود و خودش تنها راه افتاده بود. مثلا برای خرید.

جلوی ویترین مغازه‌ طلافروشی از حلقه‌ای خوشش آمده بود. مغازه‌دار حلقه را داده بود که نگاهش کند. او هم پولش را داده بود و همین‌جوری گذتشته بود توی جیبش. مغازه‌دار تعجب کرده بود. گفته بود: «مگر حلقه را برای عقد نمی‌خواهی؟» - بله. طلافروش گفته بود: «تنها آمده‌ای حلقه بخری، حالا همین‌طوری می‌اندازی توی جیبت. اینطوری که نمی‌شود، جعبه‌ای، کادویی...». کلی خجالت کشیده بود که تا حالا فرصت نکرده این رسم و رسوم را یاد بگیرد.

سنت شکنی‌های مراسم عروسی

مراسم عروسی مختصر و ساده برگزار شد. اسماعیل کت و شلوار پوشیده بود، که گمانم مال برادرش بود. مویش را هم اصلاح کرده بود. من هم که همین‌طوری ساده و بدون تشریفات، با بلوز دامن ساده‌ای که یکی از دوستانم دوخته بود و یک چادر سفید. اصرار داشتیم که همه چیز باید ساده برگزار شود. سفره عقد از این سفره های غذاخوری بود و گران‌ترین چیز رویش همان انگشتر صد و پنجاه تومانی خرید اسماعیل بود.

شام رسمی عروسی آن موقع‌ها برنج و خورش بود، که اسماعیل گفت: «من دمپخت بیشتر دوست دارم». اصلا از بریز و بپاش‌های عروسی خبری نبود. حتی از مراسم عکس نگرفتیم. یک سنت‌شکنی دیگر هم که کردیم این بود که به جای بزن و بکوب تصمیم گرفتیم که یکی از این خانم‌های جلسه‌ای بیاید و صحبت کند، مثلا راجع به خوبی‌های ازدواج. عروسیمان به هیچ عروسی دیگری شبیه نبود. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم شاید به قول معروف شورش را درآورده بودیم.

وقتی پاسداران برای ابراز محبت به همسرانشان شرط‌بندی کردند

.... آقای مظاهری در قم برای فرمان‌ده‌های سپاه در مورد آداب همسرداری سخنرانی می‌کرد. یک بار دیدم آمده خانه دارد می‌خندد. گفتم: «چیه»؟ گفت: «آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن‌ها لو بدهیم. ولی من نمی‌توانم نگویم». گفتم: «چرا؟» گفت: «آخه تو با زن‌های دیگر فرق می‌کنی». گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «این‌قدر خانه نبودم که بیشتر احساس می‌کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر». گفتم: «آخرش می‌گویی به‌تون چی گفتند؟» گفت: «آقای مظاهری توصیه کرده که محبتتان را به همسرتان حتما ابراز کنید». توی سپاه شرط‌بندی کرده بودند که چه کسی رویش می‌شود یا جرأت دارد امروز برود و به زنش بگوید دوستت دارم. گفتم: «خدا را شکر. بالأخره یکی این چیزها را به شما یاد داد». او اگر هم نمی‌گفت، من می‌دانستم.

یک بار سر مساله‌ای با هم به توافق نرسیدیم. هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد. معمولا صورت بشّاشی داشت، ولی اخم توی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت. از خانه بیرون رفت. شب که برگشت دوباره با همان روحیه باز و لبخند آمد. به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می‌خواهم». می‌گفت که: «نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند».

خوشحالی شهید دقایقی از تولد دخترش

.... بعد از شهادت برادرم ما هیچ شادی‌ای نداشتیم. با آن وضعم که حامله بودم باید بقیه اعضای خانواده را هم تسلی می‌دادم. مدتی در آغاجاری ماندم تا مادرم حالش بهتر شود. شب سیزده رجب در مسجد جشن بود. با ابراهیم رفتیم و تا می‌توانستیم زولبیا خوردیم. از مسجد که برمی‌گشتم دردم گرفت و دومین‌ بچه‌مان زهرا اذان صبح روز سیزده رجب به دنیا آمد. اسماعیل آن موقع غرب بود. زود آمد تا خودش در گوش بچه اذان بگوید. تولد زهرا خیلی خوش‌حالش کرد. ذوق کرده بود. می‌گفت: «دختر احترام دیگری در خانواده دارد». دورش می‌چرخید. آن‌قدر دوستش داشت که می‌ترسیدم ابراهیم حسودی کند.

برگرفته از: کتاب نیمه پنهان ماه 4 (دقایقی به روایت همسر شهید) / انتشارات روایت فتح

نظرات

نظرات شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.