به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بیرجندرسا به نقل ازتسنیم, سعید علامیان پس از اتمام نگارش خاطرات محسن رفیق دوست به سراغ خاطرات روزانه فتحالله جعفری، سرتیم حفاظت از امام خمینی(ره) و پایهگذار یگان زرهی سپاه پاسداران رفته است. این اثر مجموعهای از خاطرات جعفری از دوره دبیرستان وی یعنی از سال 52 تا پایان سال 59 را شامل میشود.
کتاب بر ساختار بنا شده است؛ به این معنی که در بخش نخست خاطرات و دستنوشتههای روزانه جعفری از وقاعی مختلف نقل شده و در بخش دوم پرسش و پاسخ میان راوی و نویسنده کتاب برقرار شده که در درک لحظات مختلف و دانستن از جزئیات بیشتر به مخاطب کمک فراوانی میکند.
خاطرات پایهگذار یگان زرهی سپاه قرار است تا پایان پاییز سال جاری در قالب کتابی با عنوان «دارساوین» از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شود. در بخشی از این اثر میخوانیم:
«مهر 1359
وضع شهر عادی به نظر میرسد. ولی کاری در شهر انجام نمیشود. صالحزاده مسئولیت سپاه و فرمانداری را قبول کرده ولی نمیتواند کار انجام دهد. آقایان نوشمالی، شاملو، ملکمحمودی، زاهدی، خزائی و نوروزی به اداره کشاورزی جهت پست رفته بودند. اول پتو نداشتند، بعد که پتو آوردند شروع به غر زدن کردند. بعد از اینکه افراد از کشاورزی آمدند آقای زاهدی میگوید من دیگر نمیروم. آقای ملکمحمودی و آقای خزائی هم حرفهایی نظیر این میزدند.
آقای نوشمالی گفت من دیگر پست نمیدهم. آقای شاملو غر میزند. نمیدانم آدم از مسائل داخلی چه بگوید. برای آقای باروتکوب یک برگه نوشتم که برود پس از اینکه گفتم صحیح نیست به این صورت بروی ناراحت شد و گفت نمیخواهم و ورقه را پس داد. یک اسلحه از افراد هوابرد نزد ما بود که برادر رحیم یسائی آن را به پوربیرک داد ولی هنوز نتوانستهایم اسلحههای خودمان را بیابیم.
آقای زاهدی لباس کردی به تن کرده است. در بیمارستان،فتاحی، بهرامی، کروریان و عطیفه بودهاند. آقای …،… و … . نمازشان را دم غروب میخوانند من از این دردها ناراحتم از درگیری با ضد انقلاب باکی ندارم.
***
نوشتهاید وضع شهر عادی شده، یعنی قضیه پاکسازی تمام شد؟
روش ما برای پاکسازی اشتباه بود. من به مسئول سپاه آقای صالحزاده میگفتم ما باید داخل مردم، صف ضد انقلاب را شناسایی و جدا کنیم و به جای پرداختن به معلول، علت را پیدا کنیم. وقتی ما حضور نداریم، ضد انقلاب بهرهبرداری میکند و کسی که زن و بچه دارد، محتاط میشود و حداقل این است که یک اسلحه به دست میآورد تا از زن و بچهاش دفاع کند. آن وقت ما میخواهیم اسلحهای که مردم کلی پول دادهاند و برای امنیت خودشان تهیه کردهاند از دستشان بگیریم.
آقای صالحزاده چه گفت؟
گفت فکر خوبی است، اما با چه نیرویی این کار را انجام دهیم. ما مسوول اطلاعات میخواهیم که اینجا کار کند، اسامی را در بیاورد و ضدانقلاب را پیدا بکند. گفتم خود پیشمرگان مسلمان هستند و آنها را میشناسند. من داخل شهر میرفتم تا باتری و وسایل شخصی بخرم، با مردم صحبت میکردم، نظر مغازهدارها را میپرسیدم. مردم باسوادی بودند و فکر سیاسی خوبی داشتند، ولی ضدانقلاب به خاطر نبودن نیروهای جمهوری اسلامی، حضور پیدا کرده و مردم را ترسانده بود. ما باید شر ضدانقلاب را از زندگی مردم کوتاه میکردیم. ظرف مدت کوتاهی با مردم دوست و صمیمی شدیم. به یاد دارم دختر هفت ساله یکی از ساکنین بیماری قلبی داشت. تلفنی با دکتر عارفی پزشک حضرت امام صحبت کردم و وقت گرفتم. پدر و دختر را با بالگرد به مراغه فرستادیم. از آنجا به تهران رفتند. با یکی از دوستان هماهنگ کردم که جایی را برای اقامت در تهران در اختیارشان بگذارد تا اینکه بحمدالله دختر مورد عمل جراحی قرار گرفت و درمان شد.
شما به عملکرد آقای صالحزاده که منصوب شهید بروجردی بود انتقاد کرده و صریحاً نوشتهاید نمیتواند کار انجام دهد، توقع شما چه بود؟
ایشان هم مسئول سپاه و هم فرماندار بود، اما تجربه اداره شهر را نداشت و نمیتوانست مدیریت کند. زمستان نزدیک بود و مردم نفت نداشتند. برق شهر تامین نبود، موتور برق بود ولی گازوئیل نداشت. مردم بیکار شده بودند، باید مغازهها و ادارات باز میشد. مخصوصاً باید مواد غذایی سریعا فراهم میشد. من با فرمانده هوانیروز کرمانشاه تماس گرفتم و از او خواستم با پول خود کسبه، یکسری مواد غذایی برای مغازهها بفرستد تا به مردم بفروشند. آقای صالحزاده به این مسائل چندان اهمیت نمیداد.
در این یادداشت موج نارضایتی بچهها را نسبت به نگهبانی دادن در اداره کشاورزی میبینیم. علت چه بود؟
سردشت اداره بازرگانی نداشت. گوشت و مواد غذایی را اداره کشاورزی تامین میکرد. ما میخواستیم این اداره فعال بشود. وقتی اداره کشاورزی باز شد، مسوول اداره کشاورزی آمد و قرار شد سریع به مایحتاج و امور مردم برسند. گفت ما میترسیم اینجا کار کنیم و ضدانقلاب علیه ما کاری بکند. من هم به بچهها میگفتم کمک کنید تا اداره کشاورزی راه بیفتد. مخابرات، شرکت نفت، بیمارستان و غیره به مردم خدمات بدهند.
بچهها شرایط سختی را پشت سر گذاشته بودند که مسلما نگهبانی از ادارات در برابر آن ساده بوده است. پس چرا این کار برایشان سخت بود؟
میگفتند به ما چه که اداره کشاورزی میخواهد امکانات تهیه کند.
البته، در اصل شاید درست میگفتند و وظیفه آنها نبوده است؟
خب، کسی نبود که این کارها را انجام دهد. اگر فرمانده سپاه فرماندار نمیشد، وظیفه ما نبود. ولی سپاه مدعی شده بود که میتواند فرمانداری را اداره کند. یعنی وظیفه اداره شهر هم به دوش ما افتاده بود.
شما مسئول عملیات بودید، نه اداره شهر؟
بله، من مسئول عملیات بودم و در آن شرایط هیچ عملیاتی بالاتر از اداره امور مردم و شهر نبود. هر چند وظیفه پاکسازی را هم داشتیم و بچهها به آن هم معترض بودند که چرا ما باید خانه به خانه بگردیم. شهید سیاوش امیری اساسا مخالف بود نیروهای ما برای پاکسازی بروند. میگفت آنها چهل روز در محاصره بودند و عصبی شدهاند، ممکن است با مردم بد برخورد کنند و تاثیر منفی بگذارد. حرفش حق بود ولی ما چارهای غیر از این نداشتیم. بچههای ما متدین بودند. توی خانه مردم میرفتند رعایت میکردند، یاالله میگفتند و خانوادهها از آنها نمیترسیدند. چه کسانی میتوانستند جای این بچهها را بگیرند.
چرا این مسائل را با شهید بروجردی مطرح نکردید؟
شهید بروجردی گرفتار کارهای دیگر بود و نمیتوانست بیاید. ما هم نمیخواستیم وقت او را بگیریم. ما باید اطراف شهر را پاک میکردیم تا شهر در کنترل ما باشد و سردشت هم مانند سنندج، سقز و بانه که توسط سپاه اداره میشد، اداره شود. از سوی دیگر روش امام خمینی در اداره کشور برای نیروهای انقلابی جا افتاده بود و مشی همه ما مثل هم بود «خدمت به مردم».
چند درصد از مردم در شهر مانده بودند؟
همه مردم بودند و زندگی میکردند. مردم سردشت انسانهای بسیار بامحبت و خوبی هستند. اغلب تحصیلکرده و فهیم. فرهنگیان و دبیران خیلی خوبی داشتند و لازم بود هر چه زودتر مدارس باز شود و بچهها سر کلاس بروند. از طرفی موقع شخم زدن زمین و نیاز به گازوئیل بود، اگر کشاورزان زمینهایشان را پاییز و زمستان شخم نزنند نمیتوانند در تابستان محصولات بهدرد بخوری برداشت کنند. من دائم به کشاورزان سر میزدم و پیگیر شخم زمینهایشان بودم. آنها از این روحیه خوششان آمده بود. با مسوول هوانیروز کرمانشاه صحبت کردم که گازوئیل بیاورند تا تراکتورها فعال شوند، او هم قبول کرد.
با آقای باروتکوب هم بگو مگو داشتید؟
همانطور که قبلاً گفتم آقای باروتکوب بچه خرمشهر بود و میگفت میخواهم به خرمشهر بروم. به او گفتم اگر میخواهی بروی من هم میآیم تا با هم در خرمشهر بجنگیم، برگه را پس داد. گفتم دستت درد نکند، همین جا میمانیم و با هم با دشمن میجنگیم.
پوشیدن لباس کردی توسط آقای زاهدی از نظر شما مهم بوده که در این یادداشت نوشتهاید؟
آقای زاهدی با پوشیدن لباس کردی خیلی بامزه شده بود. به همین دلیل نوشتهام.
شما لباس کردی نمیپوشیدید؟
نه، من فقط لباس سپاه میپوشیدم. همیشه تمیز و اتو کرده بود.
آقای پوربیرک از کدام یگان بود؟
مسوول تسلیحات تیپ هوا برد بود.
اسلحههای شما کجا بود که نوشتهاید هنوز نتوانستهاید بیابید؟
در درگیریهایی که ابتدا پیش آمد اسلحههای ما با بچههای هوابرد قاطی شد. دو نفر از بچهها مجروح شدند و بچههای هوابرد اسلحههای آنها را قاطی اسلحههای خودشان کرده بودند. یکی مال کاظم طاهری و دیگری سیاوش امیری بود. من شماره اسلحهها را داشتم و بالاخره پیدایشان کردم.
در انتهای یادداشت جملاتی آوردهاید. اینکه سه نفر از بچهها نمازشان را آخر وقت میخوانند و بعد از آن نوشتهاید «من از این دردها ناراحتم» فکر نمیکنید بیش از حد حساسیت نشان میدادید؟
خب، نماز آخر وقت خواندن از بچههای سپاه ناراحت کننده بود.
کسانی که به نمازشان اهمیت ندهند به هیچ کار دیگری هم اهمیت نخواهند داد. کسی که خدا را در اولویت زندگیاش قرار ندهد و شاکر او نباشد، چطور میخواهد به بندگان خدا خدمت کند.
به آن سه نفر گفتم شما دارید جهاد میکنید و هر دم آماده شهادتید، آن وقت نماز ظهر و عصرتان را دم غروب میخوانید؟ اما، درد فقط همین مساله نبود. اینکه تو مسوول اداره یک شهر و زن و بچههای بیپناه باشی و ببینی توی مغازهها هیچی نیست، نفت و بنزین نیست، برق نیست، امکانات رفاهی نیست و از آن طرف هواپیماهای دشمن مرتب میآیند و بمبهایشان را بر سر خانه و زندگی مردم میریزند و کاری نمیتوانی بکنی. اینها همه درد است.»