بیرجندرسا- ۵ سال است که مادر ۶5ساله خانواده ای با درآمدي اندک حاصل از کار کردن در خانه ديگران يا پرستاري کردن از بيماران در منازل در کنار شوهر ۸۵ساله اي که چند سالي در بستر بيماري افتاده روزگار مي گذراند.
اگر تاجريد، معلم هستيد، اگر کارمند ساده ايد، اگر بچه پولداريد، اگر تازه از سفر فرنگ برگشته ايد، اگر دست تان به دهان تان مي رسد، اگر حساب بانکي تان پر از پول است، اگر فقط بخور و نميري در مي آوريد... اگر... اگر...
هيچ فرقي نمي کند براي اين که بخواهيم بفهميم، درک کنيم و حس کنيم همين که همه ما انسان هستيم، کافي است.
وقتي من و شما اين روزها با شور و شعف خوشحاليم که سر سفره خدا نشسته ايم و سر سفره افطار شکم گرسنه را حسابي از عزا در مي آوريم، وقتي من و شما براي رفتن به جشن عروسي ماتم مي گيريم که اين لباسي را که يک بار براي چند ساعتي پوشيده ايم، اقوام ديده اند و بايد به فکر لباس ديگري باشيم، وقتي من و شما برنامه سفرمان کمي اين طرف و آن طرف مي شود و اعصاب و زندگي مان به هم مي ريزد، وقتي من و شما جز با لباس هماهنگ و ست بيرون نمي رويم مبادا مردم فکر کنند بي کلاسيم، وقتي من و شما ...
وقتي من و شما غرق زندگي خودمانيم، غرق کار، سفر و درس، تفريح و خوشي، درست زير يک سقف کوچک ، بانوي جواني که چند روزي است فهميده باردار است، چند وسيله ناچيز زندگي ساده اش را جمع کرده و به همراه همسرش که جواني کارگر است به خانه حقير والدينش آمده تا در کنار آن ها با هم زندگي کنند. مي پرسيد: «خب چه اشکالي دارد؟» يا «خب که چه حالا؟» يا «اين که غصه ندارد»، البته تا اين جا حق با شماست.
ولي بياييد از زاويه اي ديگر سري به خانه آن ها بزنيم.
وقتي زن و مرد خانه هر دو بيمارند
۵ سال است که مادر ۶5ساله اين خانواده با درآمدي اندک حاصل از کار کردن در خانه ديگران يا پرستاري کردن از بيماران در منازل در کنار شوهر ۸۵ساله اي که چند سالي در بستر بيماري افتاده روزگار مي گذراند.
زن، بيماري قلبي دارد و به تازگي يک هفته در بيمارستان بستري بوده است. پزشکان گفته اند هرچه زودتر بايد براي ادامه درمانش اقدام کند و اين يک هفته بستري بودن در بخش سي.سي.يو به معناي اتمام درمان نيست.
مرد تا وقتي مي توانست روي پاهايش راه برود با يک گاري دستي، ميوه مي فروخت ولي چند سالي است که بيماري به جانش افتاده است.
به ته صورت «حاجيه» زن بيمار خانواده وقتي داشت برايم اين مطالب را بيان مي کرد، خيره شده بودم، اگر او را در خيابان مي ديدم، محال بود حدس بزنم اين زن تا چه اندازه غم و اندوه در سينه پنهان کرده است، خوشرويي، ميزباني صميمانه اش با دست خالي ولي يک رگه تلخ در اعماق نگاهش جانم را مي سوزاند، انگار نااميد بود از اين که سفره زندگي اش را برايم باز کند. حاجيه رو به سوي اتاق شوهرش مي گويد: از بهمن ماه «پارسال حالش بدتر شد، اين در و آن در زديم، نمي دانم قند داشت يا سياتيک، انگشت پايش سياه شد و قطع کردند، چيزي نگذشت که باز هم بدتر شد حالا قسمتي از پايش را قطع کرده اند.»
حالا متوجه شدم، آن اتاق کوچک و باريک که از مقابل آن رد شده بودم، اتاقي بود که مرد در آن روي تختي بستري است. خانه بسيارگرم است، صداي ناله به گوش مي رسد، مرد تنها يک عبارت را مدام تکرار مي کند: «تشنه ام».
خانه آن ها ۲ اتاق بسيار کوچک دارد و يک آشپزخانه محقر.براي اين خانه ۳سال پيش ۲ميليون رهن پرداخت کرده اند و ماهي ۱۰۰هزار تومان اجاره مي دهند، صاحب خانه از زماني که ۲ميليون را گرفته، ناپديد شده است.
حاجيه با بيماري قلبي که دارد، ديگر توان کار کردن ندارد، بنابراين يک ماه است که خانه نشين شده است شدت بيماري مرد به اندازه اي بود که مدتي نتوانست او را در خانه نگهداري کند، با کمک بهزيستي براي مدت کوتاهي او را به خانه سالمندان در گلمکان منتقل کردند، از هزينه ۴۰۰هزار توماني مرکز مربوطه ۲۰۰هزار تومان را يک خير و ۲۰۰هزار تومان را خودشان با هزار و يک زحمت پرداخت مي کردند. اما ديگر بيش از اين توان ندارند و مرد را به خانه آورده اند.
از طرف کميته امداد براي هر دو نفرشان مبلغ ۴۵هزارتومان پرداخت مي شود اما باز هم با کمک همسايه ها روزگار مي گذرانند و اما آن زن جوان که در تمام مدت تلاش مي کند با خنده همراه ما باشد، تنها فرزند اين خانواده است، همسرش کارگر ساده اي است، آن ها در حاشيه شهر مستأجر بودند، يک ماه اخير که مادر هم توان کار کردن را از دست داده دختر صلاح ديده است چند وسيله ناچيز زندگي اش را جمع کند و بيايد کنار پدر و مادر پير و بيمارش تا به جاي اين که هر دو اجاره خانه پرداخت کنند، يک اجاره بها بپردازند.
حاجيه نگران دخترش است و مي گويد: «من، ناراحتي قلبي دارم و نمي توانم هيچ کمکي کنم، دخترم به تنهايي پدرش را جابه جا مي کند ولي چند روزي است فهميديم باردار است، مي ترسم براي بچه مشکلي پيش بيايد. »
از حاجيه مي پرسم اين يک ماه که سر کار نرفتيد، خرج زندگي از کجا تأمين مي شود؟ به جاي او دخترش جواب مي دهد: «پدر و مادرم هر دو بستري بودند، غذاي بيمارستان را مي خوردند و نيازي به غذاي ديگر نبود. »
صداي ناله مرد به گوش مي رسد و حاجيه بر مي خيزد و به سراغ او مي رود.
بر مي خيزم و مي خواهم از خانه آن ها بيرون بروم، دختر جوان با برقي از اميد در چشمش مي پرسد: شما جايي را داخل شهر سراغ نداريد، پدرم را ببريم؟
قول مي دهم پيگيري کنم و با همه بغضم مي روم بيرون، شب است و مردم دارند از شب نشيني هاي بعد از افطار برمي گردند، به چهره زن هايي که در حال عبورند نگاه مي کنم و از خودم مي پرسم چند نفر ديگر مثل حاجيه اند ولي من از چهره آن ها تشخيص نمي دهم.
شايد سحري را با هندوانه اي سپري کنند
با او در کوچه آشنا شدم. در يکي از کوچه هاي بسيار شلوغ و باريک حاشيه شهر، کوچه اي که پيرزني تنها و خسته روي زيراندازي کهنه جلوي در خانه اش نشسته است، پيرزني ديگر که به کمک عصا به زور چند قدمي راه مي رود و مردي که خسته و غمگين روي ويلچر نشسته است.
زن جوان چند نان خريده است. با هم در کوچه بن بست باريک از در کوچکي وارد مي شويم و بلافاصله از چند پله بالا مي رويم. شور جواني هنوز در صورتش پيداست و اين حقيقتي است که خودش آن را نمي داند.
عذرا ۴۲ساله است اما در تمام مدت صحبتمان احساس مي کرد که سن زيادي دارد و در سن کهولت به سر مي برد، از ديسک کمر مي نالد و مي گويد: «خرج مرا در حدي که چيزي براي خوردن داشته باشم مادر پيرم که آسم هم دارد مي دهد، چون شوهرم کار نمي کند، يعني اصلا نمي تواند کار کند. از همان اول بسيار ضعيف و نحيف بود. فشارخونش هميشه پايين است و قادر به انجام هيچ کاري نيست. آن قدر به من فشار آمده است که يک ماه است از والدينش خواسته ام در اين ماه رمضان او را نگه دارند تا کمي جان بگيرم و دوباره بياورمش خانه و خودم پرستاري کنم.»
عذرا چشم هايش پر از اشک مي شود وقتي از پسر بزرگش مي گويد، او از پسرش خجالت مي کشد:« پسرم از سربازي آمده و يک خودروي مدل پايين قسطي خريده تا با آن کار کند، دوست دارد ازدواج کند ولي از او خجالت مي کشم هيچ پولي در بساط ندارم تا برايش بروم خواستگاري. »
در اين خانواده اگر کمک مردمي برسد، سفره رنگ و بويي مي گيرد و گرنه، هيچ، شايد سحري را با هندوانه اي سپري کنند.
۳ روز است دلم ميوه مي خواهد
۸۲ساله است و تنها زندگي مي کند، مي گويد: نه شوهر دارم، نه پدر، نه مادر و نه بچه.
به گفته خودش از عيد نوروز تا الان ۴۰هزار تومان از کميته امداد دريافت کرده است. ۴۵هزار تومان هم يارانه گرفته که از اين مبلغ ۲۱هزار تومان بابت آب، برق و تلفن پرداخت کرده است.
در جواني خياطي مي کرد و ترشي و سالاد مي فروخت، اما حالا ديگر نمي تواند اين کار را انجام دهد، گاهي نذر و نياز همسايه ها، پول يا غذايي را به او مي رساند. قلبم به درد مي آيد وقتي مي گويد: «خانم! ۳ روز است آن قدر دلم مي خواهد کمي ميوه بخورم ولي دستم را جلوي کسي دراز نمي کنم، آبرو دارم... »
يادم آمد که عذرا هم مي گفت: «مي دانيد گاهي مثل امروز يک ۵هزار توماني به من کمک شده است ولي کسي که اين پول را داده، گفته فقط بايد با آن نان بخرم و من فقط نان خريدم وقتي از نانوايي برگشتم خيلي دلم مي خواست يک قالب کره بخرم ولي نمي شود آن ها فقط گفته اند نان بخريد. »
وقتي از کوچه هاي حاشيه شهر عبور مي کردم، در ظاهر همه چيز رو به راه بود، نه ديواري نيمه بود و نه دري از جا کنده شده بود، بچه ها با شوق کودکانه در کوچه ها بازي مي کردند و مردم در رفت و آمد بودند.
در گوشه گوشه اين شهرها، در همسايگي ما کودکان بسياري گرسنه اند، پدراني شرمگين و مادراني دلخون. بسيار خردسالاني در انتظار عروسکي و اسباب بازي ارزان، آرزوهايي نشسته در دل هايي کوچک و چشم هايي دوخته به در ... و به ياد بياوريم مولاي شب زنده دار، کوله باري داشت بر دوش، در کوچه هاي تاريک، آهسته مي رفت و توشه اي پشت در خانه فقيري، اسيري، يتيمي، مسافري و درمانده اي مي گذاشت. بياييد ردپاي مولا را بگيريم.